عاشقی که از معشوق سرد شد
عاشق و معشوقی بودند که سخت به هم دلبسته بودند.بعد از مدتی عاشق به معشوق گفت:در چشم راست تو لکی می بینم.به من بگو چه وقت این لک در چشم تو ایجاد شده است؟معشوق گفت:از وقتی که عشق تو رو به سردی گذاشته است.یعنی تا وقتی محبت تو شدت داشت در من نه تنها عیب نمی دیدی بلکه همه ی عیوب را حسن می دیدی .چنانکه این لک مدت ها در چشم بود و تو از شدت محبت آن را نمی دیدی ،حال آنکه از محبت تو کم شده لک را می بینی.
دزد دین
روزی کسی در راهی بسته ای یافت که درآن چیزهای گرانبها بود و آیه الکرسی هم پیوست آن بود. آن کس بسته را به صاحبش رد کرد
او را گفتند :چرا این همه مال را از دست دادی؟
گفت : صاحب مال عقیده داشت که این آیت مال او را از دزد نگاه میدارد ومن دزد مال هستم نه دزد دین! اگر آن را پس نمیدادم در عقیده ی صاحبان آن خللی راجع به دین روی میداد آنوقت من دزد دین هم بودم.
بهلول و شیخ جنید بغدادی
جنید بغدادی که از بزرگان عرفان و صوفیه است ، با مریدان خود به عزم سفر از بغدادبیرون رفت.
در بین راه سراغ بهلول را گرفت ، به او گفتند که بهلول مردی است دیوانه ،
گفت:بهر صورتی که هست او را پیدا کنید که با او حرفی دارم.
مریدان به جستجو پرداخته و بهلول را در صحرایی پیدا کردند ، به شیخ خبر دادند،
شیخ به سراغش رفت و تا به وی رسید سلام کرد ، بهلول پرسید: کیستی؟
گفت: شیخ جنید بغدادی هستم.
بهلول گفت: شیخ بغداد تو هستی که مریدان را ارشاد میکنی؟
گفت: آری
بهلول پرسید: چگونه غذا میخوری؟
گفت:اوّل، بسم الله میگویم و بعد ، از جلوی خود میخورم ، لقم کوچک برمیدارم و
به سمت راست دهان میگذارم و آهسته میجوم و به لقم? دیگران نگاه نمیکنم و
از یاد حق غافل نمیشوم و در هر لقمه حمد خدا را میگویم و اول و
آخر هر غذا دستهایم را میشویم.
بهلول گفت : چگونه مرشد مردم هستی و هنوز غذا خوردنت را نمیدانی؟
این بگفت و به راه افتاد.
مریدان گفتند: یا شیخ عرض نکردیم این مرد دیوانه است؟
شیخ گفت: سخن راست را از دیوانگان بایدشنید ، و دوباره به سمت بهلول به راه افتاد.
بهلول پرسید: کیستی؟
گفت: جنید بغدادی هستم که غذا خوردن را نمیداند.
بهلول پرسید: آیا سخن گفتن خود را میدانی؟
شیخ پاسخ داد: سخن به اندازه میگویم ، بیحساب نمیگویم ، به قدر فهم شنونده میگویم ،
خلق را به جانب خدا و رسول خدا راهنمایی میکنم ،
آنقدر نمیگویم که شنونده به ملامت آید ، دقایق علوم ظاهر و باطن را رعایت میکنم.
بهلول گفت: یا شیخ سخن گفتن هم نمیدانی !
بهلول روی از شیخ بگردانید و حرکت کرد ، که شیخ بار دیگر به دامنش آویخت ،
بهلول گفت: کیستی؟
گفت: جنید بغدادی ، که طعام خوردن و سخن گفتن خود را نمیداند.
بهلول پرسید: آیا آداب خوابیدن را میدانی؟
شیخ گفت : چون از نماز و اذکار و اوراد فارغ شوم ، لباس خواب میپوشم و
مستحباتی را که از رسول اکرم (ص) رسیدهاست به جای میآورم.
بهلول گفت: معلوم میشود که خوابیدن هم نمیدانی.
بازهم بهلول خواست برود که شیخ به دامنش آویخت و گفت: به من بیاموز .
بهلول گفت : یا شیخ ! بدان و آگاه باش که آنچه گفتی تماماً فرع است و
اصل در طعام خوردن آن است که لقمه ، حلا ل باشد ،
و امّا سخن گفتن ، باید برای رضای خدا باشد ،
و اما خوابیدن ، باید که در وقت خواب ، بغض و کینه و حسد در دل تو نباشد ،
و ذکر حقّ در دل باشد تا بخواب روی.